روایت های اثربخش یک روانشناس



سلام

همیشه فقط تا دلم میگرفت میخواستم بنویسم. جاییی بنویسم نه اینکه نوشته هایم را پاره پوره کنم . به ذهنم یک وبلاگ می آید که میتوانم بنویسم و خوانده شوم ! به خیالم فضای وبلاگ مثل اینستاگرام و تلگرام و اینجور جاها نیست که بازی سازی کند و هر بار حس کنم دارم مسحور افرادی میشوم که مرا نابود میکنند. به خیالم البته !

تا وبلاگ را ساختم سراغ یک قالب گشتم و آمدم کلی خوشگل سازی کنم . بعد دیدم اگر همش به این کارهای دخترانه مشغول شوم حرفم یادم میرود. الانم فک کنم یادم رفته . 

در توضیحات کمی درباره خودم نوشتم . 

تصمیم دارم طولانی ننویسم . ذهن انسان عادت کرده بی حوصلگی را !


در ادامه با بخش های جذاب تر یک موجود خودکاو سمج دیوانه آشنا میشویم .   (اینم از تبلیغات ماس مثلا !)



آه و وای و بیداد ذکر مدام من شده این روزها. فهمیدم چقدر بی صبرم و ناشکیبا. تمام وجودم مستاصل شده انگار نیرویی مرا به زیر میکشد . تا روی پایم می ایستم که کاری کنم سریع دلم به هم میپیچد و سرم به هر سو میچرخد . زور همه شان به من میچربد و مرا زنین می اندازند و باز روی زمین افقی میشوم. 
از غذاها متنفرم. قوت من این روزها 7 عدد بادام و مویز، ابمیوه، 7 عدد انجیر و الو، هویج پوست کنده دو عدد کوچک، زیتون 7 عدد و شبها انار سوره یوسف خوانده است. 
*نکته : تهیه و ارائه تمام موارد فوق به عهده همسر عزیزم میباشد. !!!!
ناهار پختنی کم میخورم . اسم غذا که می اید انگار بوی گندی به مشامم میرسد و میخواهد بالا بیاورم . یا گاهی که میبینم ادمها چقدر زیااد غذا میخورم بنظرم از حیوان صفتیشان است. فلسفه ام تغییر کرده. نوک قلشق نوک قاشق میخورم. هنوز عادت نکرم برای انها هم قرآن بخوانم.
*نکته: تهیه و ارائه ناهارها به عهده مادر شوهر میباشد. !!!!!


اتمام دوماه بارداری

چه روزهای سرسختی بود. هرروز میگفتم ای کاش آدم نیاز نبود حمام برود ، بوی صابون های معطر بوگندو بخورد به ته مشامش.

یا دستشویی برود و با دمپایی های خیس و بوی عطراگین و لکه ی روی کاشی و این چیزها بر بخورد که مجبور شود چشم بسته برود بیاید.

ای کاش هیچ لباسی کثیف نمیشد خصوصا لباسهای مشکی که لازم نباشد مشکین تاژ بریزیم که رنگش بور نشود مثلا. انگار با بوی مزخرف غلیظش مشکی را تثبیت میکند که انقدر زیاد و حالت تهوع آور است.

ای کاش تلویزیون و موبایل وسایل سرگرم کننده این روزهایمان نبودند هیچوقت تا با تصاویر متحرک سرم گیج نرود. هرچند از این قسمتش راضی ام . کمتر شدنم حضورم در فضاهای مسموم آرامشم را بیشتر کرد .اما خب از کار افتادن چشم هایم حسابی حوضله ام را سر برده بود. حتا نمیتوانستم سطرهای کتاب را دنبال کنم. هر سطر مساوی بود با یک عوق!

ای کاش آدمی اصلا گرسنه نمیشد در غذاها از پیاز از روغن ازسیر از هیچی اصلا استفاده نمیشد.

در این روزها گلهایم پژمرده شدند. بوی خاک بوی باران بوی نم بوی خیسی وااای  اوووف هیچکدام دیگر.

پتوها بو میدهند . بالشت زیرسرم هم . اما فقط میتوانم بخوابم . بلند شوم . همسرم مثل پدرهای دلسوز و مراقب بیدارم کند بگوید:" بلند شو یک چیزی بخور دوباره بخواب"

ناهار مادرشوهرم دعوتم کند که هم ناهار بخورم هم ظرف نشورم .

باید لوس بود. ناز کرد. ایام غریبی است نازنین! من چقدر میتوانم لوس باشم؟ نه که دلم نخواهد ها اما حس میکنم اگر مراقب خودم و لوسی ام باشم و اگر دیگران خیلی تحویلم بیرند بعضی ها حسودی کنند یا با چشم بد نگاهم کنند. میخواهم بگویم خودم میتوانم کارهایم را بکنم. اما راستش هم میتوانم هم نمیتوانم . بهترینش این است که تو چیزی نگویی اما دور و بری های بامعرفت خودشان کارشان را بلد باشند.

این فقط کار بلدی ساده نیست. برای من مادر باردار یعنی حس تنهایی نکردن ، حمایت، انگیزه، حس نشاط، حس امیدواری، حس چیزی تو دلم نمونده، حس عشق، حس با قدرت و محبت مادر خوبی میشم، حس پشت گرمی حس رفاقت و .

خدا همه خوبامونو حفظ کنه

 

پدر و مادر خودم و همسرم ، همسر بامعرفتم، خانواده ی نازنین که در غربت دوستای خوبی هستند .


_______________________________________________________________________________________

 

ترش

 پی نوشت : غذا مذا نمیشه ترش میخوریم همیشه :دی




مقدمه

پیشرفت که در ازاش موفقیت و دیده شدن میاد خیلی لذت بخشه . شبیه مواد افیونی مدار دوپامینی و روشن میکنه و بدن و روح و روان و حالی به حالی میکنه . اما همونقدر خطرناکه که آدمو میرسونه به مرز نابودی!

آدم کمال طلبِ کامل خواهِ جاودانگی طلبِ همیشه ناراضی سقف این دنیا براش کوتاهه! هی بالا میپره پرواز کنه اما سرش میخوره به دیوار و زخمی میفته پایین . در ازای هر پیشرفتی ، یک پیشرفت بالاتر میخواد . بلندپروازی بیشتر. و هر چی که بالاتر بره کارهای گذشته اش کوچیکتر بنظر میرسه و میخواد بیشتررررر به دست بیاره .

 

توضیحات

من، مدت هها با این اندیشه زندگی کردم . سال ها . وقتی میخواستم یک قدم از این الگوی کارکردی عقب بکشم حجمی از اضطراب ها و تب و لرزها و اشکها و تو خودم پیچیدن ها هجوم میاوردن بهم و این میشد که همه بهم میگفتن چرا خودتو انقدر اذیت میکنی؟

انگار رسالت انسان بودن آدم این باشه که مدام " کار"ی انجام بده و در ازاش موفقیت بگیره و لحظه ای متوقف نشه که اگر بشه پرونده اش سیاهه و انگار توی دنیا به درد کاری نخورده! یا خدا بهش میگه چقدر توی دنیا به درد نخور بودی !

 

نتیجه گیری

فلسفه های عمیق ، روان بنه های مریض ، یادگیری های کودکی ، زمزمه های مادر و پدر معنای همه چیز و تغییر میدن .

پاسخ به سوالات عمیق زندگی و یافتن ایدثولوژی مناسبِ ( نه صحیح) توانمندی ها و خلقیاتمون ، روحمون و رشد میده . ممکنه "کار" انجام بشه یا نشه ، که البته کار اگر ترجمه ی " اثرگذاری" باشه حتا تو خواب هم انجام میشه ، اما یاد میگیریم که با معناهای بزرگ و قوی تر سر و کله بزنیم . معناهایی که انقدر عمیقند فقط در دلمون جا میشن . دل رو میشه پرواز داد و از سقف اتاق بالاتر برد . جسم رو نمیشه . ماده و نمیشه .

 

پیشنهادات

این فکر در نتیجه ی تجربه ی زیسته ی  افکار قدیمی ام اومده و قراره کمی بیشتر باهاش زندگی کنم تا جزییاتشو بیشتر مشخص کنم.

خدا میدونه منِ حیرون چقدر به خدا میگم ای کاش و فقط ای کاش مینشستی رو به روی من و چند کلمه میگفتی از من میخوای اینجا چه کاری کنم؟ منو چطور دوست خواهی داشت؟  لطفا چند پیشنهاد  به من بده .



هیجان های خودم و خوب میشناسم و میدونم که خیلی عصبانی بودم. 
وقتی عصبانی میشم مثل دونه برنجی که روی زمین افتاده و همه مورچه های محل جمع میشن دورش ، همه فکرهای منفی که منو در خودم میبلعند میان سراغم. دلم میخواد همه آدمها رو پس بزنم و اون ریتمی که باعث عصبانیتم شده بهم بزنم و برم تو کنج کوچیک درون خودم چمباتمه بزنم و نوازش کنم خودمو بگم :" کوچولوی ناز من خودم حواسم بهت هست". 


زار دشمنم ار میکنند قصد هلاک . گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


بعد میبینی رفتم غذا درست کردم ، بازی کردم ، با گوشی ور رفتم و کتابا رو اینور اونور کردم که بگم آقا اتفاقا سر من خیلی شلوغه ، شما هم هیشکی نیستید ، من خودم یک تنه خفنم !!!
طولی نمیکشه با اون آدم برخورد میکنم . تماس چشمی ظریفی برقرار میکنه بلند مث همیشه میگه سلااااام . 
منم میگم سلاااام خوووبین؟
همین " خوبین" واکنشی بود به اون تماس چشمی اولیه اش و این یعنی حس کردم فضا امنه . من قد علم کردم از اون کنج تنگ مهربان کج دار مریز یه نگاه اینور یه نگاه اونور  زدم بیرون .
آدم موجود چالبیه.
به نظرم هیچ کس به اندازه خودش برای خودش دوست یا دشمن نیست. این نکته حیاتیه . چون اطلاعات و درک غلط از محیط میتونه آدم و هلاک کنه . 
به امید آرامش و روزگاری بی خیال باطل ،بی گمانه های شوم

تورا چنان که تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک



وقتی که تهران داشتم تو مصاحبه و رواندرمانی نم نمک پیشرفت میکردم  و جرات  و  مسئولیت اجتماعی و دیده شدن و حس مفید بودن به دست میاوردم  اومدیم مشهد. یا هیچ کدوم از اینا اگر نباشه، حس خوشایندی ته دلم که دلیل و توجیهشو نمیدونم داشتم.

مشهد درگیر مدیریت خونه و زندگی و خانواده همسر و سازش با محل جدید و دوری و اینحرفا شدم.

به بچه هم فکر میکردم . نمیخواستم دیر شه.

بی کاری و نشناختن جایی و کاری اذیتم میکرد خیلی.

اومدم جبران کنم. 

گفتم رنگ کاری هم کار خوبیه.رنگ کردم.

گفتم شنا و ورزش تو خونه هم خوبه . ورزش کردم.

گفتم نقاشی روی سفال جالبه دکوریه خوشم میاد. نقاشی کردم.

گفتم رنگ گرون شده روبان و نخ خریدم . دوختم.

گفتم مادری خیلی مهمه ارزشه با فطرتم میخونه الان حوصله دارم نباید دیر شه. مادر شدم.

خسته شدم یکهو.

دیدم " میتونم " همه ی اون کارها رو بکنم. انگار در من محدودیتی وجود نداره. اما حالم باهاشون خوب نیست!

حالم با چی خوبه ؟

آه!

سوال رعب انگیز من !

من هزار و یک کار هم که بکنم دلم کجا آرومه؟

مدارم با خودم تکرار کردن و القا کردن که درس نخوندی مهم نیست، کار ،شغل یا فعالیت خوب و مناسب "اجتماعی" نداری مهم نیست، همینجا هم میتونی تاثیر بگذاری چه فایده ای داشت؟


اعتراف میکنم!

همش درسته.

همه اون کارها ارزشمنده.

و کسی که خوب انجامشون میده قابل تحسین!

اما اینا لباسین که در اندازه من نیست!

من تو تنهایی دیوونه میشم!

خوشحالم که چندین هنر بلدم . خوشحال ترینم که در دامنم زیباترین دختر دنیا رو دارم. پردوق ترینم که بهترین همسری و دارم که کسی تابحال نداشته. 

همه ی این ها خوب

مسئولیت مادری وظایف همسری عالی.

اما

من احتیاج دارم به نیازهای اجتماعیم برسم! حتا اگر یه گوشه ی کوچیکی از زندگیم و بگیره.

و این نیازیه که نمیتونم جلوشو بگیرم. انگار فطریه غریزیه بذارم کنار مثل الان دیوونه  میشم.

نمیخوام دیگه خودمو گول بزنم.

نمیخوام دیگه راه راحت و انتخاب کنم.

هزار تا راه دیگه و انتخاب کردم تا ببینم که من در انزوای محدود خودم دیونه میشم.

من نیاز دارم به محیط های اجتماعی ، به دیدن مردم ، به فعالیت داشتن با مردم در ارتباط بودن با مردم ، به دیده شدن در جمع آدم ها و بسیار سخت وقتی دربارش حرف میزنم ته دلم قنج میره .


(( وقتی این صحبت و با مردها میکنی فکر میکنن میخوای خودتو بندازی تو جمع یه مشت مرد. جبهه میگیرن . داد بیداد میکنن. اه اه . وقتی یک قرائت خونه زنونه حالم و خوب میکرد فعالیت با خانم ها و بچه ها هم میتونه حالمو خوب کنه . اهمیتی نمیدم . ))


امیدوارم روزی این نیازم مورد توجه قرار بگیره و بهش رسیدگی بشه .

من سخت محتاجم

خدایا



وقتی اسمم فاطمه است یعنی هر کی فاطمه صدا میکنه ناخودآگاه برمیگردم. اسممو بذارید زهرا زینب نازی و آناهیتا برنمیگردم ها فقط فاطمه . حالا بیاید و بگید آقا اون اسم ها هم قشنگن. اوناهم خوبن . اما من نمیخوامشون. هویت من با "فاطمه" معنی گرفته. حتا اگر چیز دیگه صدام کنید باز ته دلم که میدونم من "فاطمه"ام. من خودمم.


داستان دنیای فکر منم همینه. 

من یه آدم پرشور و فعال و تاحدی ماجراجو هستم. مستقل هستم و به عزت نفسم اهمیت میدم. لذا عاشق شدن من در گرو آزاد مگه داشتن منه. من هر روز بیشتر عاشقش میشم و پایبندتر اگر منو آزاد بذاره. اگر چیزی و واقعا بخوام اونو میگم پس تعارف اعصابمو خورد میکنه. کارهایی که حالمو خوب میکنه و میدونم برام ارزشمنده که همسرم هم کاری و بکنه که دوست داره ( و این در حیطه تعهد شویی باشه) و خب چون آدم بی دردسری هستم طرف صب تا شب هم بیفته دنبالم چیزی نمیتونه ازم بکشه بیرون. مثلا میبینه صب رفتم پیاده روی و با نون و سبزی اومدم خونه. صبحونه دلخواهم و درست کردم و بعد ناهار و بار گذاشتم و برای خریدهای هنری ام رفتم بیرون و مجسمه ها و گل ها و تورهایی که خواستم و باحوصله انتخاب کردم و خریدم. برگشتنی یک سری به تره بار زدم و چندتا میوه جانانه و دلبرانه خریدم. بعد هم همشو گذاشتم صندوق عقب و رفتم استخر تنی به آب زدم. 

میدونی؟

همین که از پس کارهام برمیام، همین که با 4تا آدم حرف زدم و فعال بودم نه بیکار حالم خوب شده!


اما گاهی همین سناریو میشه آرزوی من!

 اینکه وقتی میخوام برم جایی باید وقت داشته باشه که با من بیاد  و همه جا منو تحت نظارت بگیره و من باید توضیح بدم که آقا جان اینجا مغازه خرازیه 99درصد مشتری ها خانومن و تو نیای تو بهتره حسابی ازم انرژی میگیره . یا مثلا داخل مغازه شلوغه و وقتی میخوام بادقتانتخاب کنم حوصلش سرمیره و آخرسر هم وقتی هنوز خریدهام مونده تندتند منو میبره بیرون اعصابمو خورد میکنه.

من دلم میخواد به پاساژ سری بزنم و حس ماجراجوییم بشه که چه لباسهایی اومده چه لوازم خونه وو دکوری خوشگله و یشه درست کرد یا مناسبه برای خرید اما وقتی درجریان بگذارم چپ چپ به من نگاه میکنه دلم میخواد بمیرم!

حس زیرنظر بودن مزخرف ترین حسه. خصوصا وقتی آزار نداری! آدمو از تو داغون میکنه.

ما اگر شوهری دوست داره حمایتشو نشون بده بهتره اونو به جاش انجام بده طوری که خانومش دقیقا حس حمایت شدن و احساس کنه!

و بهتره از خودش بپرسه!

بپرسه آیا وقتی من پا به پا همه جا همراهت میام تو حس مورد حمایت واقع شدن داری؟

آیا وقتی من مراقب هستم که پیز سنگین بلند نکنی یا پیگیری کارهاتو میکنم این حس و داری؟

مورد اول اصلا

مورد دوم قطعا



یک روز لیست توانمندی ها و داشته هامو مینویسم قطعا طومار خواهد شد. 

اما مساله دردآور من اینه که

نه ! من جنبه ندارم !

شبیه کسی هستم که هزاران راه در پیش روی داره و قدرت اختیارش باعث عذابش شده .

از روزمرگی از کسی نبودن

از روان بنه بی ارزشی ذاتی بشری

از نابودی محض و از جهانی بی هیچ اثر از من

میترسم.


آرزوم اینه کاااش یک روز خدا بیاد پایین ( یا من برم بالا) و منطقی با هم صحبت کنیم .


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها